Monday, December 3, 2007
● حالا فرض كنيم كه داره خاك مي خوره.چي كاركنم؟ خودم روبكشم؟ الان اين قدر نصفه شبه كه ديگه داره صبح ميشه كم كم.خيلي فرصت خاك روبي ندارم.سرم هم داره منفجر ميشه. امشب به يك واقعيت دردناك در مورد خودم پي بردم.فقط گفتم كه تاريخش رو يادم نره. فعلا صبح به خيرتا بعد
□ Shiva @ :
5:10 AM : #
--------------------------------------------------------------
Thursday, October 18, 2007
● سلام يك نفر گفت كه اينجا داره خاك مي خوره چرا؟؟ آمدم تا بهش بگم مدتيه كه خاك بر سر همه چيز شده اساسي!!! مي خوام برم كلاس خاكروبه گري ثبت نام كنم.خدارو چه ديدي ؟ شايد هم يه روز توي اين درس خاكروبه گر ماهري شدم!!! نيم ساعت ديگه كلاس نمايشنامه دارم .آن وقت به جاي خواندن نمايش ستون هاي جامعه هنريك ايبسن نشستم اينجا دارم چت مي كنم .گفتم كه ؛ خاك بر سرم شده اساسي !!!!
□ Shiva @ :
12:25 PM : #
--------------------------------------------------------------
Sunday, October 14, 2007
● امروز ، تقريبا،تكليف داستان ها معلوم شد. خودم هم رو به راهم . درمورد اين گروه كر هم مطمئنم كه ديگه نمي خوام برم.تا ببينم بعدا چي ميشه .
□ Shiva @ :
6:44 PM : #
● يه مدته كه اين صفحه باز نمي شد.اين قدر هم اتفاقات باحال در همين فاصله افتاد كه ديگه به سرعت اينترنت گير ندادم. هر چند خيلي حرف داشتم ،اما گذشت ديگه !
□ Shiva @ :
6:06 PM : #
● !!!!!!!!!!!Hooraaaaa
□ Shiva @ :
5:51 PM : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, October 2, 2007
● روز خوبي بود . البته كلا پشت كامپيوتر گذشت .يعني تماما در اختيار تايپ داستان ها. دو تا از آنها هنوز مانده اند ، كه فردا ترتيبشان را مي دهم. امشب خيلي دارم ادبي مي نويسم . درضمن خيلي هم از دست خودم عصباني ام.دليلش كاملا شخصيه . وبه همون دليل دوست دارم كه محكم بكوبم توي دهنم...
□ Shiva @ :
1:00 AM : #
--------------------------------------------------------------
Saturday, September 29, 2007
--------------------------------------------------------------
Friday, September 28, 2007
● هورااااااااااااااا ! آخرش كاري را كه دوست داشتم انجام دادم. يكبار كه بيشتر نيستيم توي اين دنيا.پس حالش را ببر!... تازه به همين مناسبت كيك پوپك هم خريدم .آن هم براي دو جاي مختلف.ببين چه كردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من كه به همه گفتم كيك ها به مناسبت دانشگاه بوده. شما هم به روي خودتان نياوريد.آخه نه اينكه مناسبتها با هم قاطي پاتي ميشوند ونه اينكه اصولا آدمها هيچ رقمه من را نمي فهمند.اين است كه خلاصه همه را باهم يك كاسه كردم. دارم فكر ميكنم كه چرا بعضي وقتها براي انجام بعضي كارها اين قدر فكر مي كنم؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!! در ضمن من پيتزا ميتزا به كسي نمي دم ها .بعدش هم سر حرفم هستم ها..........
□ Shiva @ :
11:00 PM : #
--------------------------------------------------------------
Wednesday, September 26, 2007
● امروز روز اول نبود. شب هم ميرم به مهموني .يك خونه اي هست كه نمي دونم چرا اينجوري ميشه كه هر وقت كه مي خوام شب برم اونجا صبحش هم همانجا هستم.البته توي نقش يه آدم ديگه . چرا آدمها بعضي وقتها مجبورند چند نفر باشند!!!!؟؟؟؟؟؟؟
□ Shiva @ :
5:50 PM : #
● شايد فردا اولين روز باشد.
□ Shiva @ :
1:23 AM : #
● چه احساسي خواهيد داشت وقتي كه دست آدمي را در دست مي گيريد كه ممكن است هر لحظه بميرد؟حالا مهم نيست كه اصلا چه نسبتي با شما داشته باشد. همين كه الان ميخواهد بميرد خودش يك نسبت ايجاد ميكند. اگر خواست شما را ببوسد حتما اجازه بدهيد.شايد درك لبهايش از گونه شما آخرين تجربه حسي اش باشد پيش از پايان..................
□ Shiva @ :
12:58 AM : #
--------------------------------------------------------------
Monday, September 24, 2007
● زندگي دوتا بخش مهم دارد. مفيد وغير مفيد مفيد وقتي است كه داري به هر شكل از شرايط لذت ميبري .البته خود لذت مفهوم پيچيده اي دارد..منظورم لذت است به معني واقعي خودش.شايد بعدا بيشتر درموردش صحبت كنم.اما اين ها رو گفتم تا بدونيد چقدر پشيمونم از اون بخشي از زندگي كه گذاشتم برام غير مفيد بشه ............
□ Shiva @ :
5:59 PM : #
● شب هم كه پيتزا دهكده و از اين جور حرفها. ديگه روي هوااااام...........
□ Shiva @ :
12:35 AM : #
--------------------------------------------------------------
Sunday, September 23, 2007
● دوباره همون كوچه تنگ و دراز كه نمي دونم چرا هر وقت كه من رد ميشم پر از بچه ميشه.ازيك طرف توپ مي پره وسط از اونور پيرزن با زنبيل.ماشين و موتوري مياد توي شكمت و كلا مي خواهي له بشوي انگار. تازه وقتي برسي جاي پارك خودش مصيبت ميشه.اين هم بذارين به پاي دير رسيدن.امروز همه اش ديرم ميشه. راستي " تتراكورد دوم مينورملوديك بالارونده =تتراكورد دوم ماژور همنام " يعني چي؟ يعني اصولا يعني چي؟ بگذريم.نه اينكه عشق موسيقي كشته من رو اين جوري ميشه ديگه.ولي ممكن است يك روز كه از صبحش حوصله ندارين كه ببينيد خودتون چه مرگتونه يك نفر پيدا بشه و اين سؤال رو بپرسه وخيلي حرفهاي ديگهاحتمالاموسيقيايي كه حالا بگذريم! چي مي گفتم؟ آهان .بايد يك گفتگوي اينترنتي اوونور معنايي هم با آقاي باخ داشته باشم و در مورد فرم اجراي امروز قطعات كرالش گپي بزنيم!!!!!!!!!!!!!!!!!
□ Shiva @ :
9:57 PM : #
● تازه وقتي كه از خونه اومدم بيرون فهميدم كه اول مهر است.چه ربطي داشت ؟ ربطش اينه كه دو ساعت دير رسيدم. به كجا ؟ خب يه جاي مهم ديگه.همه شهر داشتند با هم هجوم مي بردند به سمت علم واز اين جور چيزها. البته هيچي سخت نگرفتم.چون كلا حوصله نداشتمم.ناراحت نيستم.فقط حوصله ندارم. ساعت چهار ونيم بعدازظهر است وحالا هم بايد بروم به جاييكه زماني خيلي برام مهم بود.هر چنذ كه ديگه اصلا حوصله ندارم اما به خاطر كمك به جاييكه صبح رفتم وبرام اهميت داشت مي رم. حالاكي حال داره توي اينبي حوصلگي آواز بخونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ كاش كه ميشد هيچي نخونم .فقط بشينم يه گوشه و داستانم رو بنويسم.
□ Shiva @ :
2:54 PM : #
--------------------------------------------------------------
Friday, September 21, 2007
● امروز فقط براي اينكه آمده باشم اينجا چيزي مي نويسم. حرف خاصي ندارم جز اينكه مي رم به ديدن يك دوست كه داره مي ره............ شايد برگشتم .اما مطمئن نيستم هنوز.
□ Shiva @ :
12:30 PM : #
--------------------------------------------------------------
Thursday, September 20, 2007
● اين هم اون شعري كه دوستش دارم خيلي: بيا ره توشه برداريمقدم در راه بي برگشت بگذاريم ببينيم آسمان هركجاآيا همين رنگ است؟؟؟؟؟؟به هرحال دلم خواست امشب اينجا بنويسمش .
□ Shiva @ :
10:43 PM : #
--------------------------------------------------------------
Wednesday, September 19, 2007
● به وقت كلي صبح است.اما نميدونم چرا احساس شب دارم.البته خيلي روي حسم حساب نمي كنم.به هر حال دارم كافي ميت ميخورم با عسل.گفتم كه سرما خوردم.حالا اينها چه ربطي دارند بازهم نميدونم. بايد دوباره برم دانشگاه.بهش مي گن ادامه تحصيل.البته به طور كاملا اتفاقي .راستش من روي دماوند بودم كه اين اتفاق افتاد.كلي هم خبر نداشتم.كلي هم وقت نداشتم براي فكر. اساسا اون بالا خيلي چيزها رو تغيير داد.ولي اگر من كمتر فكر كنم همه چيز درست ميشه.اينرو يك دوست بهم گفت .البته همان دوست بعدا به اين نتيجه رسيد كه بهتراست در مورد بعضي چيزها كمي فكركنم.البته فقط كمي.من وقتي براي اينكارنداشتم امااين رشته جديد رو دوست دارم.
□ Shiva @ :
9:51 AM : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, September 18, 2007
● امروز خيلي خوبم.البته سرما خوردم كه بازهم البته مهم نيست.دوم اينكه مدت زيادي نيامدم اينجا كه اون هم البته علت داره.اما راستش حال ندارم توضيح بدم چرا.تازه اگر حالش هم بود كسي جز خودم نمي فهمد.بازم تازه خودم هم شك دارم كه چرا.اصلا بهتره بي خيال ماجرا بشيم. مهم اين است كه اتفاقهاي مهمي افتاد توي اين مدت. يك: رفتم دماوندروي خود خود قله.يكهو از توچال پريدم روي دماوند.يعني ميخواستم كه بشه.همين امسال.فكرش رو بكنيد روز 14شهريور . آن هم دماوند وحشي.براي اونهايي كه اين اسطوره را ميشناسند مي گم.اما بايد ميشد.برام مهم بود.خيلي مهمتر از بردن هندوانه به قله توچال !!!!!!!!!!! دهانه گوگرد خودش ماجرايي بود . آفتاب...باد...آسمان نيلي تيره...وگاز گوگرد كه تا عمق وجودت فرو ميرفت.آدمهايي كه در طول مسير به خصوص از تپه گوگردي به بعد دچار حللت بدي شده بودند.ارتفاع زدگي؟ تهوع ؟ مسموميت ؟تهوع ؟يا هر چيز ديگه كه اسمش رو نمي دونم.امابراي رسيدن به خواسته بايد چشم را بست وازكنار همه بندها گذشت وگرنه آنها جلوي رفتن راميگيرند. تنظيم تنفس مهمترين برنامه صعود بود.هرپا يك نفس.هر پا يك نفس. دوست خوبم نتونست تاآخرش همراهم باشه.اما من رفتم.آخه به هم قول داده بوديم كه مي رسيم. وقتي كه رسيدم تنها بودم.......................................................................................
□ Shiva @ :
1:59 PM : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, August 14, 2007
● تا اينجا كه خوب بود.يعني از اولش كه گفتم تاهمين الان. مدتيه دوباره با كوه درگير شدم.يعني اون ولم نميكنه. خلاصه روي هم افتاديم اساسي. فرض كن...ميري بالا ..بالا..بالا.. بازم بالاتر.درسته كه آخرش برميگردي جاي اولت,اما توي همون مسيري كه ميري .بالا..بالا..بازم بالاتر,يه چيزايي هست كه اون پايين نيست.خودت هم يه آدم ديگه مي شي.يه جور ديگه فشار مغزت كم مي شه.فكرت نفس مي كشه. البته قضيه پيچيده نيست زياد اما خيلي باحاله. از اون باحالتر اينكه وسط تابستون روي قله توچال برف بباره.يه تگرگ مفصل,جوري كه ديگه نتوني بري بالاتر.برگردي توي ايستگاه 7 واز اونجا به مسير قله نگاه كني كه داره از برف سفيد مي شه.براي قله چه اهميتي داره كه از ساعت چهارصبح اينجايي وهفت ساعت راه اومدي تا بهش برسي .آسمون هم بيكار نيست كه ببينه تو چي دلت ميخواد.اونها كار خودشون رو ميكنند.تو هم بايد منتظر بموني تا برق تله كابين بياد وبرگردي پايين. .هر چند همه مسير كلي خوش ميگذره اما اين دفعه حتما ميزنيمت توچال و اينكه يادت باشه دوست دارم هميشه. زودي برميگردم
□ Shiva @ :
3:32 PM : #
--------------------------------------------------------------
Monday, August 6, 2007
● اول اينكه امروز تولدمه همه چيز از همينجا شروع ميشه.الان....همين الان هميشه شاد مي مونم.شاد شاد اصلا اصل ماجرا همينه.سخت نبايد گرفت.آزاد آزاد.بي خيال دوم اينكه از دوست خوبم آتيل وپاتيل خيلي مرسي كه كمكم كرد بيام اينجا وهمينطور از اولين يادگاريش ازتمام دوستايي هم كه امروز به يادم بودند مرسي
□ Shiva @ :
10:21 PM : #
● اينم يادگاری از من توی وبلاگت! اول از همه تولدت مبارک! هميشه خوب و خوش و شاد باش... هيچ چيزی مهمتر از اين نيست که توی زندگي شاد باشي و آزاد... بعدش هم که اميدوارم اينجا هميشه باز باشه و هميشه بنويسي و روزی نرسه که تار عنکبوت ببنده! موقعي که داری يه همچين جايي نوشه ای از خودت ميذاری بايد ارزش نوشته رو هميشه نگه داری. اين نوشته ها مي تونه خيلي بيشتر از اوون چيزی که فکرش رو ميکني بهت کمک کنه و ميتونه هميشه برای تو دوستي باشه که هيچوقت، هيچ جا نمي توني پيدا کني. موفق باشي atilopatil
□ Shiva @ :
12:02 PM : #
--------------------------------------------------------------
|